دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ظهر یکی از روزهای رمضان بود… حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت، جزامی ها داشتند ناهار می خوردند، ناهار که چه؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان… یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه: بفرما ناهار! - مزاحم نیستم ؟ - نه بفرمایید. حسین حلاج میشینه پای سفره… یکی از جزامی ها رو بهش می گه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی… دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند… ولی تو الان… حلاج میگه: خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه. - پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟! - نشد امروز روزه بگیرم دیگه… حلاج دست به غذاها می بره و چند لقمه می خوره… درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند… چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره. موقع افطار که میشه حلاج غذایی به دهنش می زاره و می گه: خدایا روزه من را قبول کن! یکی از دوستاش می گه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی! حسین حلاج در جوابش می گه: اون خداست… روزه ی من برای خداست… اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم… دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا؟!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد